سفرنامه ساحل بنود عسلویه
به گزارش زرین گراف، ساحل بنود یکی از سواحل زیبا و نسبتا بکر جنوب کشور است که یکی از کاربرانمان سفرنامه ای را از سفرشان به این منطقه برای خبرنگاران ارسال نموده اند.
در مقاله امروزمان از سری مقالات سفرنامه کاربران خبرنگاران به سراغ ساحل بنود عسلویه می رویم که سفرنامه آن را دوست عزیزمان آقای بهنام کهن ارسال نموده اند. همراه خبرنگاران باشید تا با این ساحل دوست داشتنی بیشتر آشنا شویم. البته شیوه نگارش دوست عزیزمان نیز بسیار شیرین و جالب است.
عسلویه: دوشنبه است، طرف های غروب می رسیم به عسلویه، شهری که برای اولین بار پا توش میذارم، اولین چیزی که نظرم رو جلب میکنه پالایشگاه است که مثل یه شهر کوچیک و نورانی است و شعله های آتشی که تاریکی شب رو از بین بردن و همه جارو روشن کردن. وقتی که از شیراز حرکت کردیم سه تا گروه بودیم، سه تا گروه چهار نفره، بچه ها زودتر رسیدن و ما آخرین گروه هسیتم که به مقصد می رسیم، آخرین ماشینی که سوار شدیم به مقصد عسلویه بهمون ماسک داد تا بزنیم. گفت هوای عسلویه زیاد مناسب نیست...عسلویه یه شهر کوچیک و صنعتی است. بچه ها تصمیم گرفتن که همون شب بریم سمت ساحل بنود. اگه بخواید از عسلویه برید به سمت ساحل بنود توی هر ساعتی از روز، اگه مثل ما خودتون وسیله نقلیه نداشته باشید میتونید یه وانت کرایه کنید برای حمل و نقل. ما یه وانت کرایه کردیم (صدهزار هزار تومن) برای اینکه ما رو ببره و فردا بیاد دنبالمون.
شب: دیگه شب شده بود وقتی رسیدیم بنود، وقتی می رسیم همه گرسنه و شاد هستیم، ماشین توی همون ساحلی نگه داشت تا مارو پیاده کنه که کنارش یه روزی لوکیشن فیلم محمد رسول االله بوده، خونه هایی که یه روز مثل الان تاریک و سوت و کور نبود و زندگی توشون جریان داشت، از وانت پیاده شدیم، اون برگشت و ما موندیم و یه مکان بکر، بکر بودن همواره برام از امکانات مهم تر بوده، از آب و برق داشتن، از اینکه ایا گوشیم اونجا آنتن میده یا نه، کوله ام رو همونجا کنار ماشین گذاشتم و با چراغ رفتم به کشف این مکان عجیب و غریب، خونه ها رو پیدا کردم، داخلشون رو نگاه کردم. بعد کم کم برگشتم پیش بچه ها، با یه حال خوشی تو تاریکی و نور ماه کمپ زدیم و آتیش روشن کردیم و کورمال کورمال رفتیم نشستیم رو صخره ها که شنای فتوپلانکتون ها رو ببینیم و به صدای موج ها گوش بدیم و پایین رفتن ماه رو تو دریا تماشا کنیم همه چیز همینقدر فانتزی و سورئال بود. بعد روی همه چیز کم کم چادر شب کشیده شد، دریا اروم تر شد انگار که اونم مثل ما داشت به خواب می رفت، بچه ها کم کم چادرها رو زدن و رفتن تو کیسه خواب هاشون، ماه هم پایین رفته بود.
روز دوم: یکی از مزایای کمپ زدن توی تاریکی شب، ذوق تماشا چشم انداز توی روشنایی صبحه و اینکه قرار چه سورپرایزهایی برات داشته باشه...صبح با باریکه نور خورشید که راهش رو از لای چادر به داخل باز نموده بود و روی صورتم افتاده بود بیدار شدم، یادم نبود کی خوابم برده بود ولی دوس داشتم بیدار میموندم و طلوع خورشید رو از روی دریا نگاه میکردم. صدای خنده بچه ها بود که با صدای دریا به گوش می رسید. رفتم پیش بچه ها دور آتیشی که از شب مونده بود و صبحونه نزده رفتیم تو دریا برای آب بازی. اگه یه روز گذرتون به بنود افتاد، فقط به این ساحل کوچولو و این شهرک سینمایی افاقه نکنید و برید یکم اونورترش رو هم بگردید. یه تپه کوچولو رو که رد کنید میرسید به همچین جایی اگه بتونید با طنابی که اونجاست برید پایین، سمت چپش یه غار کوچیکه که وقتی واردش بشید اون شمارو میرسونه به یا غار بزرگ تر، غاری که دوتا دهانه داره به دریا، جایی که ازش موج های ساحل و نور خورشید میاد داخل.
برای ساحل بنود اگه بتونید وسط هفته برید می تونید از خلوت بودن اونجا لذت ببرید چون آخر هفته ها محلی ها زیاد میان اینجا برای استراحت...یادتون باشه که با خودتون آب ببرید و مواد غذایی چون اونجا خبری از آب آشامیدنی یا خونه روستایی یا مغازه نیست که بخواید ازش وسیله تهیه کنید. اینکارو می تونید توی عسلویه انجام بدید یا خرید رو بذارید از آخرین روستای سر راهتون، یعنی روستای بنود.
بعد از شنا و کشف اون غار از دریا اومدیم بیرون و روی ساحل نشستیم، از بچگی عادت داشتم که با فاصله به چیزها نگاه کنم، این فاصله بهم فرصت درک اونهارو می داد.
کم کم برگشتیم برای صبحونه، لقمه آخر که پایین رفت، ماشین از دور معلوم شد، از همون شب قبل باهاش هماهنگ نموده بودیم که ظهر بیاد دنبالمون... وسایل رو که جمع کردیم و پشت وانت گذاشتیم ولی قبل از رفتن برمیگردم، خیلی آروم رو به دریا و اون مکان جادویی، یکباره تمام زیبایی هاش رو برای بار اخر میریزه تو وجودم، اون لحظه انگار برام همه چیز بود و اونجا بود که فهمیدم چطور میشه که یه آدم دلش نخواد از زیبایی دل بکنه و اینجا بود که یه بار دیگه عاشق سفر شدم.
سوار ماشین که میشیم و راه میوفتیم باز اون ساحل و خونه ها میمونن خودشون و خودشون، انگار سال ها است اونجا تنها هستن، مثل یه خونه بعد از اتمام مهمونی و رفتن مهمون ها. در غیاب ما دوباره آرامش خودشون رو به دست میارن. تو جهت برگشت، به بالای تپه که می رسیم دریا رو از اون بالا میبینم، دریا کاپوت آبی برق افتاده ماشین سال های بچگیم رو یادم میاره. ماشینی که کرایه کردیم ما رو تا چاه علی می بره و از اونجا ادامه جهت برگشت رو خودمون میریم.
صبح روز سوم: برگشتم خونه یک جایی تو مرکز شیراز، نسیم خنک پاییز میاد و من دوباره یاد دریا می افتم، این بوی عجیب و نسیم خنک نمیذاره خاطره اونجا از ذهنم پاک بشه. یاد حرف مادربزرگم می افتم که می گفت دریا غم و غصه ها رو با خودش میبره و به جاش حال ادم رو خوب میکنه.
بهنام کهن
منتظر سفرنامه های شیرین شما هستیم و شما می توانید به آدرس الکترونیکی زیر سفرنامه های خود را در قالب متن، تصویر یا ویدیو ارسال کنید و آن را در خبرنگاران ببینید.